زد گره چارقد گلدار و دستش یک بغل
بقچه نانی و پنیر وکاسه ای مثل عسل
دست در دست کودکش نوبه و زرد
اول صبـح زمستانـی و سـرد
ره ناکجاست اما مصمم می رود
لحظه ای آرام و گاهـی می دود
زخمهای گونه اش زین حاکی است
از همـه حتی خــدا هم شاکی است
عشق برایش مثل زهـرمـار بود
شوی حیوانش همیشه هار بود
دائما پای بافور و لبش سیگار بود
گویـی از قـوم غارتگـر تـاتـار بود
بوقـی ممتد افکارش را پـاره کرد
اشک راروی صورتش آواره کرد
شور بی وصفی بدل همراه داشت
هـم هراس مبهمی گهگـاه داشت
شوق آزادی و رهایی زین قفس
کودکش تنها امیدش بود و بس
فکرهای خوب و شیرین و قشنگ
خانه چوبی نه!... بل خشتی وسنگ
هر روزهمراه با پسرش تا مدرسه
عید سمت بازار و خرید البسه
...
فکرهای او را ناگهان دنیا شنید
نعره ی تلخی زد و اخمی شدید
دستشان را گرفت وتا ته دره کشید
باز تقدیر پیششان شد رو سفید !
...
آخر این قصه گریان بود و بس
غصه هم دیگر به تنگ آمد نفس
گامی بیرون نرفته از چاله ، گاه
سرخوش وسرمست می افتیم به چاه
( دلخون )