وقتی که غزلواره ی موهات حیاتیست
وقتی لب و اطراف دهانت شکلاتیست
بوسیدن و بوئیدن لب های قشنگت
آه...آرزوی من ِساده ی دهاتی ست
شب بی غزل احساس تو را کم دارد
سینه تنگ آمده انگار هوا دم دارد
دلواپس تنهایی شب های تو هستم
دیگر جگرم سوخت غمت سم دارد
مثل یعقوبم وهرشب چشم من نم دارد
شده آوار دلم انگار که صد بم دارد
...
آخرم ورد زبان و حرف مردم شده ام
لابلای فال حافظ همه شب گم شده ام؛
خبرآمد کسی برعشق تو فاعل شده است
خبرآمد نیمه ی گم شده کامل شده است
خبر آمد دزدی از پنجره داخل شده است
به لبان شکلاتیت شبی واصل شده است
شدم یک کافر منفور و از آسمان هفتم
ابرهای عذاب بر سرم نازل شده است
...
قصه ی چشم مراغربت سیل میفهمد
حالِ دستان مرا طناب و ریل میفهمد
سرگیجه و درد و منگی و ... مرگ
تلخی عشق مرا زهرِ رتیل میفهمد
( دلخون)