زد گره چارقد گلدار و دستش یک بغل
بقچه نانی و پنیر وکاسه ای مثل عسل
دست در دست کودکش نوبه و زرد
اول صبـح زمستانـی و سـرد
ره ناکجاست اما مصمم می رود
لحظه ای آرام و گاهـی می دود
زخمهای گونه اش زین حاکی است
از همـه حتی خــدا هم شاکی است
عشق برایش مثل زهـرمـار بود
شوی حیوانش همیشه هار بود
دائما پای بافور و لبش سیگار بود
گویـی از قـوم غارتگـر تـاتـار بود
بوقـی ممتد افکارش را پـاره کرد
اشک راروی صورتش آواره کرد
شور بی وصفی بدل همراه داشت
هـم هراس مبهمی گهگـاه داشت
شوق آزادی و رهایی زین قفس
کودکش تنها امیدش بود و بس
فکرهای خوب و شیرین و قشنگ
خانه چوبی نه!... بل خشتی وسنگ
هر روزهمراه با پسرش تا مدرسه
عید سمت بازار و خرید البسه
...
فکرهای او را ناگهان دنیا شنید
نعره ی تلخی زد و اخمی شدید
دستشان را گرفت وتا ته دره کشید
باز تقدیر پیششان شد رو سفید !
...
آخر این قصه گریان بود و بس
غصه هم دیگر به تنگ آمد نفس
گامی بیرون نرفته از چاله ، گاه
سرخوش وسرمست می افتیم به چاه
( دلخون )
نظرات شما عزیزان:
khorshid 
ساعت16:52---4 اسفند 1391
سلام بر سرباز وطن
گوشه نشین شدی سرباز پس شعرات کو؟
امیدوارم قلمتو گم نکرده باشی
پاسخ: سلام. یه مقدار سر مشغولیه ... همین... ممنون از شما
زمستاااااااان 
ساعت12:55---25 بهمن 1391
سلااااااااام
چه تلخ.gif)
ولی عالی و متفاوت
موفق باشییییییییییییییییییییی
Mohsen 
ساعت19:34---24 بهمن 1391
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم...
تا در شبی بارانی
آنها را با خدای خویش
چشم در چشم هم، نوش کنیم...!!!
Mohsen 
ساعت18:12---11 بهمن 1391
به بعضيا هم بايد گفت:
هي تو ... ببين منو
جاي خاليتو يه چيز پر ميكنه...
يكي بهتر از تو
شعرات واقعا زيبان