مثل جنگجویی که از داغ پسر آزرده است
سراسر خشم و اما قامتم تا خورده است
کینه در عمق دل و جان و روانم جا گرفت
طعنه های تلخ مردم هم به من برخورده است
جغد می خواند لب بام دلم هر شب و روز
چند سالی شد که در من کودکم افسرده است
من بریدم چشم امیدم از این نامردمان
غنچه ها و شاخه های باورم پژمرده است
گوشه ای کز میکنم ، هی در خودم دق میکنم
حوصله م را زندگی از بسکه هی سر برده است