شعر گفتیم،نه شعری که ازآن شادشویم
یار بودیم و ندیدیم که شبی یاد شویم
بیت ها که نوشتیم زاحوال دلی سوخته
بود از مردم ِ چشمی که به ره دوخته
ما نوشتیـم زبان های شمـا بـود و نمـک
ما نوشتیم کـه دستان شما بود و کلک
ما نوشتیـم ز بـی رحمـی دوران و فلـک
ما نوشتیم که دل بود پر از خون و ترک
ابـرغم بر سر ِ ما مثل تگرگ ریخته شـد
جام سرمستی مااز می ِ مرگ ریخته شد
وای از این داغ که برباغ فرود آمده است
زتبر ها هر درختی مثل برگ ریخته شد
آه، زیر سنگینی غمها جگرم می سوزد
دل به هرشمع شبی میسپرم می سوزد
زدن آتـش به دل جنگل خشکیـده من
مات می نگرم خشک و ترم می سوزد
ما که پرپر شدیم از بالِ شما کم نشود
جای بزم و می وشادی دلتان غم نشود
ما که از ساقه شکستیم شما پا گیرید
تـبـر از دسـت تـبـر دار دگـر بـر گیـریـد
آسمـان، بـام ، پــر و بــال کـه هسـت
شـوق پـرواز بـه امیـد خــدا سـر گیرید
(دلخون)