بوی باران ، بوی حسی آشنا را می دهی
من اسیرم ؛ گویی تو بوی زلیخا می دهی
کشتـی نوحـی بـرای این دل طـوفـانـی ام
من مشوش تو مسیر نا کجاها می دهـی
از خـروشـانی امواج دلم تا ساحل آرامـشت
فـاصـله از فـرش تا عـرش خـدا را می دهی
مانده ام آیا خدا هم هاج و واج چشم توست؟
از دو چشمـت عالمـی را تـو معمـا می دهی
می پـرم بـا بـال تـو تـا اوج معـراج خیـال
آری اینـگونه مـرا یـک شعـر زیبـا می دهی
( دلخون )
نظرات شما عزیزان:
مريم 
ساعت1:15---13 تير 1391
نور را پيموديم ، دشت طلا را در نوشتيم.
افسانه را چيديم ، و پلاسيده فكنديم.
كنار شنزار ، آفتابي سايه وار ، ما را نواخت. درنگي كرديم.
بر لب رود پهناور رمز روياها را سر بريديم .
ابري رسيد ، و ما ديده فرو بستيم.
ظلمت شكافت ، زهره را ديديم ، و به ستيغ بر آمديم.
آذرخشي فرود آمد ، و ما را در ستايش فرو ديد.
لرزان ، گريستيم. خندان ، گريستيم.
رگباري فرو كوفت : از در همدلي بوديم.
سياهي رفت ، سر به آبي آسمان ستوديم ، در خور آسمانها شديم.
سايه را به دره رها كرديم. لبخند را به فراخناي تهي فشانديم .
سكوت ما به هم پيوست ، و ما "ما" شديم .
تنهايي ما در دشت طلا دامن كشيد.
آفتاب از چهره ما ترسيد .
دريافتيم ، و خنده زديم.
نهفتيم و سوختيم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستيغ جدا شديم:
من به خاك آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتي، و خدا شدي .
تو بالا رفتي، و خدا شدي..
"سهراب سپهري"